روزنوشت های یک پلیس وظیفه شناس - 11
اعترافات تکان دهنده ی یک سرباز!
* می خواستم اعترافاتم رو کلاً بعد از خدمت بنویسم. نمی دونم چرا از الان دارم می نویسم؟! خودم هم قبول دارم که بعضیهاش واقعاً غیرانسانی هست. خدا از سر تقصیرات همه بگذره!
چای دبش
یکی از خدمات عادی یک سرباز بردن چای برای رؤسا هست. رئیس قبلی ما هم که به این قسمت خدمت اعتقاد خاصی داشت. اون روز من رئیس رو به اداره رسوندم و تا در رو باز کردیم دو تا از همکاران قدمیش که خیلی هم پر رو تشریف داشتند از راه رسیدند و به اتاق رئیس رفتند تا یاد قدیما بکنند و مثل همیشه کافه سنتی راه بیندازند. رئیس هم بلافاصله من رو صدا زد و گفت : «زود سه تا چایی بیار!»

چای کیسه ای هست، ولی وقتی سماور خاموشه من از کجا آبجوش بیارم؟! تا دو دقیقه دیگه هم اگه چایی رو نبرم همکارش منو صدا می زنن و می پرسن: خوابت برده؟! چی شد این چایی ما؟!!
فکری به سرم زد... میشد تلافی این چایی بردن های بی حساب رو یه جوری سرشون در آورد...همیشه که نباید در رو یه پاشنه بچرخه...بعله... تقصیر خودشونه... تا اونها باشن که دیگه اینجوری حرف بی حساب نزنن...استکان ها رو توی سینی گذاشتم...از در بیرون رفتم...وارد حمام پادگان شدم...الحق و الانصاف که جای نم زده و کثیفیه...اما آب گرمش همیشه عالیه... جوش جوشه... چه چای دبشی بشه!

