روزنوشت های یک پلیس وظیفه شناس - 20
نسخه های روزهای آخر!
دوستان : چند روز دیگه ؟! تموم شد باید شیرینی ما رو بدی ها.
رئیس : توی این چند روزی که از خدمتت مونده بیشتر تو اداره بمون و آمارها و بولتن و کارهای عقب افتاده رو انجام بده.
کادری ها (نوع 1) : به این زودی کجا می خوای بری؟ توی تعطیلات عید به کسی تسویه حساب نمیدن! باید بمونی و خدمت کنی.
کادری ها (نوع 2) : والا از زمانی که ما استخدام شدیم شما داری خدمت می کنی! الانم که نزدیک بازنشستگی مونه هنوز خدمتت تموم نشده؟!
اقوام (نوع 1) : خوب به سلامتی حالا که خدمتت داره تموم میشه می خوای بعدش چکار کنی؟ فکری کردی؟
اقوام (نوع 2) : کجا می خوای بری؟ الان که واسه کسی کار پیدا نمیشه. همون جا بمون که ما هم یه پارتی پلیس داشته باشیم!
اقوام (نوع 3) : حالا که خدمتت هم تموم شد! دیگه نمی تونی به بهانه سربازی مهمونی های فامیل رو بپیچونی!
مادربزرگ : حالا که سربازیت تموم میشه وقتشه سر و سامون بگیری!!
خانواده : یک دوربین ببر اداره و با رئیسات عکس بگیر که یادگاری داشته باشی!
بهمن مهران : سعی کن توی این چند روز باقی مونده طنزهای متفاوتی از خدمتت بنویسی.
غرغرو : خدایا! فقط بی دردسر تموم بشه!
روزنوشت های یک پلیس وظیفه شناس - 19
رئیس با پیشوند «آقای» از توی اتاقش صدام می کنه. یادم نمی یاد آخرین باری که بهم آقا گفته کی بوده. وارد میشم و احترام می گذارم. سرهنگ آرام و منطقی تر از همیشه به نظر میاد. با خودم گفتم: حیف! کاش یک برگه درخواست مرخصی تشویقی داخل جیبم بود که با این ژست مهربونش حتماً موافقت می کرد!
خیلی خودمونی می گه: بشین کارت دارم. با این پرسش که چقدر از خدمتت مونده سر صحبت رو باز می کنه. بهش میگم با اجازتون چند روز دیگه تموم میشه. چند لحظه بدون اینکه پلک بزنه به صورتم نگاه می کنه. مثل کسی که خیلی ناراحت شده. انگار چیزی توی گلوش گیر کرده. به زحمت میگه «من تا حالا سربازی به خوبی تو نداشتم!» عینکش رو برمی داره و کمی چشم هاش رو می ماله. میگه : این چند روز آخر خدمتت رو هم بهت مرخصی تشویقی می دم که به کارهات برسی. نصیحتم می کنه: سعی کن تو زندگیت مرد باشی، به کسی ظلم نکن، این زندگی همش آزمایشه و مهم اینه که از آزمایش سربلند بیرون بیای.
دوباره مثل اینکه چیزی توی چشمش رفته. سعی می کنه با دستمال تمیزش کنه. بعد از داخل کشوی میز یک پاکت در میاره. میگه : اینو به عنوان یادگاری برات گرفتم ، ناقابله. شب بازش کن. پاکت رو بر می دارم. احترام می گذارم و به سمت در می رم. انگار واقعاً چیزی توی گلوش گیر کرده. سرهنگ چند بار گلوش رو صاف می کنه و میگه : بگو یک لیوان برام آب بیارن.

شب قبل از اینکه بخوابم میرم سراغ پاکت. بازش می کنم. یک بسته نسبتاً بزرگ داخلش گذاشته. بوی خاصی میده. بازش می کنم. دانه های قرمز رنگی روی زمین می ریزه. بوش منو یاد چلو کبابی می اندازه! یک کاغذ داخلش هست روش نوشته :
بسمه تعالی
از : سرهنگ [……]
به : ستواندوم وظیفه [……]
موضوع : ادامه خدمت
سلام علیکم
احتراماً در بررسی های بعمل آمده مشخص شد وبلاگی با عنوان «طنزدونی» و نویسندگی فردی معلوم الحال بنام غرغرو اقدام به انتشار خاطراتی طبقه بندی شده از محیط کاری این اداره می نماید. لذا با عنایت به محرمانه بودن برخی موارد ذکر شده و همچنین ارائه تصویر تاریک از محل خدمت و تخریب چهره عناصر دلسوز نظام و نیز ارتباطاتی که بین شما و این وبلاگ متصور می باشد ، کارت پایان خدمت شما بوسیله پانچ به چندین سوراخ مزین گردید!
مع الوصف 17 ماه خدمت جنابعالی کأن لم یکن تلقی شده و می بایست جهت تجدید خدمت خود را به پاسگاه تاسوکی واقع در استان سیستان و بلوچستان معرفی نمایید. ضمناً بمنظور انجام مراحل تسویه حساب و ترخیص جنابعالی به پیوست مقداری «سماق» جهت مکیدن ارسال می گردد.
امضا: سرهنگ [……]
88/12/15
ولی اگه واقعیتم پیدا کنه خیلی تعجب نمی کنم!

